بعد از 37 سال

ساخت وبلاگ

خواهرانه ای به مناسبت سی و هفتمین سالگرد شهادت عبدالحسین نوروزی نژاد

می رفت و مَنَش گرفته دامن در دست

گفتا که دگر باره به خوابم بینی

 پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست !

آخرین باری که عازم جبهه شد خیلی خوشحال بود . دلیل روشنی داشت چون پدر رضایت نامه اش را امضاء کرده بود . مادر شب قبل لباس هایش را آماده کرده و خواهر پوتین هایش را با واکس براق انداخته بود . برادرم عادت داشت همیشه آراسته باشد ، لباسش مرتب و پوتین هایش واکس زده .

24 فروردین 1361 صبح زود مادر او را از زیر قرآن رد کرد و کاسه آبی دنبالش . یکی یک اعضای خانواده با او خداحافظی کردند و سر و صورتش را غرق بوسه . من اما دل آشوب ! من خواهر کوچکترش بیشتر از بقیه به او احساس نزدیکی داشتم . دوران کودکی مان و بازی و شیطنت های آن روزهایش ، دوره نوجوانی و جنب و جوش هایش باع شده بود بیش از پیش به هم نزدیک باشیم .

هنگام رفتن اجازه نداد کسی از اعضای خانواده جلوی در خانه او را بدرقه کند ، گفت همین داخل حیاط کافی است ! و من اما طاقت نداشتم و نمی خواستم این بار حرفش را گوش بدهم ! چادرم را سر کرده و در آستانه در ایستادم و به رفتنش نگاه می کردم . خیابان خلوت بود و عبدالحسین هر از چند قدمی که می رفت برمی گشت و نگاهی و لبخندی .

آنقدر رفت تا از افق دیدم خارج شد و من همچنان منتظر بر آستانه در ایستاده ام !

سی و هفت سال انتظار آمدنش را می کِشم ! آخر این انتظار می کُشدم ...

رهسپارقديمی...
ما را در سایت رهسپارقديمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : byzsdo بازدید : 131 تاريخ : پنجشنبه 16 آبان 1398 ساعت: 4:41